شروعی دوباره
بی تو طوفان زده دشت جنونم
|
عاشقانه دستهایش را گرفتم. گرمای عجیبی در سینه جانم را می سوزاند.عطر عجیبی پراکنده بود. حالتی داشتم وصف ناپذیر. گویی توآسمون بودم. به من لبخند می زد و در انتظار جوابش بود. گویی هوش از سرم پریده بود. نبضشو تو دستام حس می کردم. حتم داشتم اون هم همینطوریه. حس می کردم، آسمان،زمین، و همه چیز مال منه . آتیشی تو دلم به پا بود. آتشی بالاتر از زمان و جسم. . نظرات شما عزیزان: پدر ژپتو به پینوکیو میگفت : پینوکیو چوبی بمان ! آدم ها سنگی اند ... دنیایشان قشنگ نیست ... |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |