شروعی دوباره
بی تو طوفان زده دشت جنونم
|
پريشانم
چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت خداوندا تو مسئولی خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است (دکتر علی شریعتی)
نظرات شما عزیزان:
سلام دوست من
وب زیبا و خوبی داری امیدوارم موفق و پیروز باشی. منم با عکسهای جدید به روز خوشحال میشم سر بزنی
وقتی بچه بودم کتابی هدیه گرفتم بنام افسانه های تولستوی
قصه های قشنگی بودن که هر کدوم پیامی فلسفی داشتند که در عین سنگینی به ساده ترین و جذاب ترین شکل بیان شده بود . دوتا از اونا خیلی روی من تاثیر گذاشتند یکی افسانه مرد خوشبخت و دیگری داستان ایسر حدون شاه آشور اگر خدا بخواد در آینده نزدیک اونارو تو وبم میگذارم حتماً بخون پاسخ: حتما. منتظرم که زودتر تو وبتون بذارید دو روز مانده به آخر دنيا دو روز مانده به پايان جهان ، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است . تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود . پريشان شد و آشفته و عصباني ، نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد . داد زد و بد و بيراه گفت ، خدا سكوت كرد . آسمان و زمين را به هم ريخت ، خدا سكوت كرد . جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سكوت كرد . به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد ، خدا سكوت كرد . كفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سكوت كرد .دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد . خدا سكوتش را شكست و گفت : (( عزيزم اما يك روز ديگر هم رفت . تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن . )) لا به لاي هق هقش گفت: (( اما با يك روز ! با يك روز چه كار مي توان كرد !؟ )) خدا گفت : (( آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند ، گويي كه هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را درنمي يابد ، هزار سال هم به كارش نمي آيد . )) و آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت : (( حالا برو و زندگي كن... )) او مات و مبهوت، به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد . اما مي ترسيد حركت كند ، مي ترسيد راه برود، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد . قدري ايستاد... بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد . بگذار اين يك مشت زندگي را مصرف كنم . آن وقت شروع به دويدن كرد زندگي را به سر و رويش پاشيد ، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود ، مي تواند بال بزند ، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد ، مي تواند... او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد ، زميني را مالك نشد ، مقامي را به دست نياورد اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد . روي چمن خوابيد . كفش دوزكي را تماشا كرد . سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه نمي شناختندش سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد . او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشيد ، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد . او همان يك روز زندگي كرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند : (( امروز او در گذشت ، كسي كه هزار سال زيسته بود ! )) عرفان نظرآهاري يك دانه كور بي آنكه دنيا را ببيند در لاي آجرهاي يك ديوار، گم بود در آن جهان تنگ و تاريك با باد و با باران غريبه دور از بهار و نور و مردم بود اما مدام احساس مي كرد بيرون از اين بن بست آن سوي اين ديوار، چيزي هست اما نمي دانست، آن چيست با اين وجود او مطمئن بود اين گونه بودن زندگي نيست هي شوق، پشت شوق در دانه رقصيد هي درد، پشت درد در دانه پيچيد و ديگر او در آن تن كوچك، نگنجيد قلبش ترك خورد و دستي از نور او را به سمت ديگري برد وقتي كه چشمش را به روي آسمان وا كرد يك قطره خورشيد يك عمر نابينايي او را دوا كرد او با سماجت بيرون كشيد آخر خودش را از جرز ديوار آن وقت فهميد كه زندگي يعني همين كار شعر از عرفان نظرآهاري |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |